عبرت
مدّتى گذشت هر سه نفر داراى برکتى عظیم و مالى فراوان از نسل شتر، گاو و گوسفند شدند. بعد از مدتى آن ملک به صورت مرد فقیرى آمد نزد ابرص، گفت: من مرد فقیر و مسافرى در راه مانده ام و از راه دور آمده ام و خسته ام، یک شتر به من بده سوار شوم تا بروم به منزل گفت: حقوق زیاد است برو از یک نفر دیگر بگیر، ملک گفت: تو آن مبروصى هستى که مردم از تو نفرت داشتند، حالا خدا این همه شتر به تو داده است و من تو را مى شناسم. گفت: این ها ارث به من رسیده است، گفت: دروغ مى گویى خدا مثل حال اوّل ات کند.
پس رفت پیش آن کچل، گفت: من مرد فقیر و مسافر راه مانده ام، کمکى در حق من بکن تا به منزل بروم، او هم جواب مرد ابرص را داد، آن ملک گفت: من تو را خوب مى شناسم تو آن کچل نیستى که فقیر بودى و خداوند تو را شفا داد و بعد این همه گاو به تو عنایت کرد. گفت: این ها به من ارث رسیده است: اگر دروغ بگویى خدا تو را به حالت اوّل ات بر گرداند.
بعد رفت پیش آن کور، شرح حال اش گفت و خواهش چیزى نمود، آن مرد کور گفت: برو میان این گوسفندان هر چه مى خواهى بردار. آن ملک گفت: مال خود را نگه دار، خداوند تو را امتحان کرد و تو را برکت افزون بر این دهد. خدا همه را امتحان کرد فقط از تو راضى شد، امّا غضب کرد بر رفقاى تو و تمام مال هاى آنها را گرفت.
منبع؛ ثمرات الحیاة ، ج2، ص 385 / برگرفته از کتاب از ازل تا قیامت