میرزا و گنجشک
میرزا عادتش این بود که صبح ها وقتی از خانه بیرون می رفت در حیاط پر دار و درختش مقداری گندم برای پرنده ها بریزد.
شب زمستانیی آنقدر برف بارید که تمام جاده های روستا را بست.صبح بعدش میرزا، طبق معمول به حیاط رفت و مقداری گندم روی زمین ریخت.چون برف زیادی باریده بود،یک بیل بزرگی برداشت تا با کمک دیگر روستاییان جاده های بسته را باز کند.
لب در که رسید، یکی گفت: میرزا.
میرزا سرش را برگرداند و گنجشک کوچکی را بر روی شاخه درختی دید.او که هیچ تعجبی نکرده بود با آرامش گفت:بفرمایید.
گنجشک با صدای آرام و شیرینش گفت: میرزا، سالهاست که به اهالی خانه ات میرسی و به لطف خدا مایه آرامش خاطر ماها هستی.
میرزا، اگر از در بیرون بروی دیگر به این خانه بر نخواهی گشت و به بهشت خواهی رفت.اما من نگرانم که پس از تو چگونه بچه هایمان بدون شنیدن صدای آرام و دلنشین نماز های شبت به خواب بروند؟ به امید کدام روزی، صبح ها به حیاطت بیاییم؟
میرزای سالخورده با مهربانی گفت: دوست من، روزی دهنده خدا هست و او روزی ات را می رساند.
از امام موسی کاظم علیه السلام درباره کلام خدای عز و جل سوال شد که می فرمایند «و هر کس به خدا توکل کند او براى وى بس است» توکل کردن بر خدا درجاتى دارد: یکى از آنها این است که در تمام کارهایت به خدا توکل کنى و هر چه با تو کرد از او خشنود باشى و بدانى که او نسبت به تو از هیچ خیر و تفضّلى کوتاهى نمى کند و بدانى که در این باره حکم، حکم اوست، پس با واگذارى کارهایت به خدا بر او توکل کن و در آن کارها و دیگر کارها به او اعتماد داشته باش.1
پس نگران چیزی نباش.
میرزا لبخندی زد، بسم الله گفت و از در خارج شد.آن روز او دیگر هرگز به آن خانه بازنگشت.
.............................................................................................
1:منبع حدیث،کافى(ط-الاسلامیه) ج 2 ، ص 65 ، ح 5
اِ شما اینجا هم هستید
تبریک میگم
موفق باشید