سلام؛
دیروز یعنی جمعه یکی از بهترین اتفاق های زندگیم افتاد. شب لیله الرغائب به خاطر مساله ای ناراحت بودم و مثل اکثر مواقع در شب های جمعه از مرور این بخش از دعای کمیل (اللهم اغفرلی الذنوب التی...) لذت می بردم و تا حدی آروم شدم، فرداش یعنی روز جمعه ظهر ساعت 12و 36 دقیقه بود که دوست خوبم از اصفهان تماس گرفت و گفت چون می خوام برم مشهد اومدم گلزار شهدا از بابام خداحافظی کنم و یاد من افتاده بود و رفته بود سرمزار داداش محمدرضا و از همونجا با من تماس گرفته بود و گفت بیا فاتحه بخون و هر چی دوست داری بگو و گوشی رو سمت مزار گرفته بود. خیلی غافلگیر شدم چون این چند وقته هم فکر می کردم داداش محمدرضا منو فراموش کرده اما حالا خودش واسطه فرستاده بود تا عرض ادب کنم و حرف دلی بزنم، دقیقا همون حسی رو داشتم که وقت رفتن سر مزار علیرضا دارم، چقد این حس زیباست خدای من؛ بعد از پایان تماس، این شعرو با خودم زمزمه می کردم(هرچند این شعر در وصف امام حسین علیه السلامه اما داداش محمدرضا هم با اون محبتی که از حضرت زهرا سلام الله علیها داره جدای از اونا نیست):
گفتند این قبیله گره باز می کند.......چه باز کردنی که گرفتارتر شدیم
کاری نمی کنیم ولی مزد می دهید........هر وقت آمدیم بدهکارتر شدیم
خدایا بی نهایت سپاس.
..................................................................
پ.ن 1: داداش محمدرضا همون شهید محمدرضا تورجی زاده است که روی مزارشون بزرگ نوشته شده یا زهرا سلام الله علیها، این وصیت خودشون بود و ارادت خاصی به بی بی داشتند.
پ.ن2: داداش علیرضا هم پسرخاله ام که شهید شده و یکی از بهترین دوستای آسمونیمه که به داشتن و بودنش افتخار می کنم و خدارو شاکرم.
پ.ن3: همیشه به شهدای که خیلی دوستشون دارم میگم داداش، هر چند منِ حقیر کجا و برادری اونا کجا...راستی شعر هم از علی اکبر لطیفیان هستش.