سلام؛
دو روز پیش بود قبل از اذان مغرب، که دو تا از خواهرام با هم دیگه اومده بودن خونمون البته نموندن و سریع رفتن اما از هر کدام یکی از بچه هاشون موند یعنی دو تا از نوه هامون یه دختر و یه پسر؛
بعد از افطار، خواهربزرگم طبق روال همیشگی اومدن و با مامان و آبجی کوچیکم و دخترش(که خونمون بود) رفتن جلسه ی جزءخوانی قرآن، اما پسرش که کوچیکه و 5 سالشه و اسمش محمّدجوادِ، رو گذاشت خونمون؛
تصور کنید دو تا نوه ی پسری مونده بودن پیش من و بابام؛
از اون جایی که هر دو ماشاءالله شیطون بودن(البته چون با هم بودن)، از همون اول نزدیک بود عصبی بشم اما بعد سعی کردم خونسرد باشم واسه همین هر سه تامون با هم رفتیم داخل حیاط و نشستیم روی تخت، بهشون گفتم کی بلده شعر بخونه بعد آقا سیدابوالفضل(نوه ی که قبل از افطار مونده بود) گفت من و شروع کرد به خوندن، بعد واسش دست زدم بعد به محمّد جواد گفتم خاله تو هم شعر بلدی، اونم گفت نه، اما قصه ی آقا شیره رو بلدم، بعد که خواست بخونه گفت یادم رفت:)
دوباره ابوالفضل شعر خوند بعد بهش گفتم خاله دوست داری بری مدرسه(امسال ان شاءالله میره کلاس اول)، بعد گفت آره دوست دارم برم مدرسه دکتر بشم اما خاله دوس دارم برم توی آسمون، روی ماه(یعنی فضانورد بشم) اما باید با سفینه برم(اون شب ماه تقریبا کامل بود و خیلی زیبا بود)، داشتن به آسمون نگاه می کردن که شروع کردن به سوال پرسیدن:
محمّدجواد پرسید خاله ماه گرمه، منم گفتم نه خاله، ماه که نور نداره، این نورِ خورشیده و بعد شروع کردن به پرسیدن که چطور نورِ خورشیده و و و
بعد یکدفعه ابوالفضل پرسید خاله اگر بریم توی آسمونا خیلی بالا، خدا رو می بینیم، یه لحظه موندم چی بگم، منم گفتم خاله جون خدا همین جاست اونم گفت نه توی آسموناست؛
گفتم درسته توی آسمون هست اما خدا توی قلبت هستش، بعد یه لحظه موند و گفت یعنی خدا کوچیکه؟ منم گفتم نه، مثل مامان و بابا که توی قلبت هستن و دوستشون داری خدا هم توی قلبته، دوباره گفت نه پس چرا نمی بینمش(واقعا نمی دونستم باید چی بهش بگم که قانع بشه یا متوجه بشه) اینجا بود که سکوت کردم؛
محمّدجواد هم بعد پرسید خاله اگه ماه بیفته روی زمین ماها له میشیم؟ منم خندیدم و گفتم نه خاله ماه نمی افته:)
بعد مامان و بابای ابوالفضل اومدن و بردنش و بعد هم محمّدجواد رفت؛
اون لحظه و ساعت که درکنارشون بودم خیلی حس خوبی داشتم، همیشه در کنار بچه ها بودن به انسان آرامش میده و دیدن دنیا از منظر اونا خیلی لذت بخشه.
زمستون که بود یادمه خواهرم یعنی مامان ابوالفضل بچه ها رو می آورد خونمون و می رفت کلاس آموزشی، منم بعضی روزها با ابوالفضل و داداش کوچیکش سیدامیرعباس می رفتیم داخل حیاط و واسه ی کبوترای همیسایه مون که در حال پرواز بودن دست تکون می دادیم و واسشون شعر می خوندم.
راستی هر وقت ابوالفضل با مامان و باباش میاد خونمون از درحیاط که میاد داخل میگه یالله، خالـــه ها روسری بپوشید که بابام هم اومده.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم می فرمایند:
کودکان را به خاطر پنج چیز دوست مى دارم: اول آنکه بسیار مى گِریند ، دوم آنکه با خاک بازى مى کنند، سوم آنکه دعوا کردن آنان همراه با کینه نیست؛ چهارم آنکه چیزى براى فردا ذخیره نمى کنند، پنجم آنکه مى سازند و سپس، خراب مى کنند (دلبستگى ندارند).
مواعظ العددیّه ، ص 259
پ.ن1: از اونجایی که ابوالفضل و داداشش سید هستن، خیلی وقته سعی می کنم بیشتر بهشون احترام بذارم نه این که بینِ نوه هامون فرق بذارم نه اصلا، اما سعی می کنم واسه این دو تا وروجک بیشتر احترام قائل بشم مثلا وقتی با هم می خوایم وارد مکانی بشیم اوّل برای احترام به اونا میگم سیدها بفرمائید.
پ.ن2: ببخشید این دل نوشته حرفِ خاصی برای گفتن نداشت، فقط یک دل نوشته بود!